عشقای مجازی

ساخت وبلاگ
یک. یکی از معلمای عربی دوست داشتنی شهر بود. آشنای همه و محبوب دانش آموزاش. فقط یه دختر داشت که دقیقا با من تو یک روز و یک بیمارستان به دنیا اومده بود. یه روز پای تخته نوشت: زخرف یعنی کمال خوبی از هر چیزی. بعد گفت بچه ها مزخرفم از زخرف میاد ولی به نظر نمیاد چیز خوبی تو یه چیز مزخرف وجود داشته باشه. در ادامه گفت یه جعبه کادوی خیلی زیبا رو در نظر بگیرین که توش از کاه پرشده باشه. مزخرف یعنی این!! چیزی که ظاهر آراسته داره ولی باطن بی ارزش! دو. تو خیابون منتظر بودم تا بیاد. چشمم خورد به قفسه چیپس و پفکا. بسته یه چیپس مزمز و اسمش چشممو گرفت. کنجکاو شدم امتحانش کنم. دلم می خواست بفهمم دل چه مزه ایه!! اونم از نوع نمکیش! جالبتر چیزی بود که پشت بسته نوشته بود: همه ی شهر می دونن فرهنگ غذایی من زیر سواله، از بس فست فود و غذاهای رستوران و چیزایی مثه ذرت مکزیکی با سس فراوون می خورم. خود چیپس از نظر پدرم آشغال محسوب میشه! باید پیش بینی می کردم با دروغ قشنگی که رو بسته ی قشنگش ترش نوشته، چیپس مزخرفی خواهد بود، که بود. سه. و عشق، مزخرفه وقتی.. ..تو هم مؤمن نبودی بر گلیم ما و حتی در حریم ما" ساده‌دل" بودم که می‌پنداشتم دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد.. تو هم از ما نبودی! تو هم از ما نبودی_ فرهاد عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 229 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 1:23

اندر احوالات راننده شدن من! ترسی که من برای مواجه شدن با اون خودمو آماده کردم رانندگی بود. اینکه من از رانندگی می ترسیدمو همه می دونستن جز خواجه حافظ شیرازی که اونم این اواخر فهمیده بود! داستان یکی از شوماخر بازیامم قبلا اینجا[فاخته-شوماخر/http://shaatoot.blog.ir/1393/10/02] نوشتم. پستی که واسه سه سال پیشه و همراه های قدیمیم در جریانش هستن. وقتی تصمیم گرفتم این چالشو انجام بدم با اینکه عزممو جزم کرده بودم یه ترس بزرگمو انتخاب کنم ولی بازم دلم می خواست اون ترس کوچیکتر از رانندگی باشه. عقلم می گفت با خودت روراست باش. دلم می گفت نمی تونی و من مونده بودم چیکار کنم. تصمیم گرفتم چند جلسه برای یادآوری و اینکه ترسم بریزه برم تعلیم تو شهر. ولی به چند دلیل منصرف شدم. اول اینکه متوجه شدم برای تعلیم تو شهر اجازه ندارن تو میدونای شلوغ ببرن. دوم اینکه با خودم حساب کرده بودم حداقل ده جلسه باید برم تا راه بیفتم. سوم اینکه متوجه شدم تعلیمی که قبلا نهایت ساعتی 12 تومن بود شده ساعتی 30 تومن! دلیل سوم کافی بود که بیخیال تعلیم بشم. شاید به نظر خنده دار بیاد ولی شروع کردم به خوندن قواعد و قوانین رانندگی تو اینترنت. به این شکل: چیزایی که واسه خیلیا مسخره میاد برای من معضل بود. بعد از تمرین تئوری رانندگی، از مادرم خواستم بریم یه محله خلوت تا چیزایی رو که خونده بودم اجرا کنم. بهش نگفتم تو اینترنت تمرین ک عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 239 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 1:23

قدیمیا وقتی می خواستن واسه یکی دعا کنن می گفتن ایشالا دچار "چه کنم" نشی. اونا قطعا خوب می دونستن استیصال چه طعم تلخی داره و سخاوتمندانه از خدا می خواستن کسی طعم اونو نچشه. باید در شرایطی گیر کرده باشی و هیچ راهی نداشته باشی جز تماشا کردن هرچیزی که قراره پیش بیاد، تا متوجه منظورم بشی. تا بفهمی چه بد دردیه ناچاری و چه حس گسی داره وقتی هی از خودت می پرسی چیکار باید بکنی در حالی که می دونی هیچ کاری از دستت برنمیاد و فقط باید با غم تماشا کنی.. خدایا چی بگم!؟ در حالیکه تو می دونی چقد مستاصلم و خودت از همه چی خبر داری! چی بگم جز :  أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ.. من کارامو به تو واگذار می کنم که تو به حال بندگانت بینا و آگاهی.. عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 261 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 1:23

یک. حدودا یک ماه پیش برادر شوهر جوونش فوت کرد. تقریبا سه چهار روز بعد از گردش روز جمعمون بود که برادرشوهرش تصادف کرد. بعد از مراسم ختم دیگه ندیدمش؛ معلم ریاضی مدرسه رو. امروز اولین جلسه بعد از امتحانا بود که روزای تدریسمون یکی بود. اول صبح هنوز تو چهرش غم مشخص بود. مثه سابق شاد و شنگول نبود. از قبل با مدیر و معلمای روز سه شنبه برنامه ریزی کرده بودیم از این به بعد هر هفته، سه شنبه ها که من هستم یکی صبحونه بیاره. امروز معاون آورده بود. یه صبحونه خیلی ساده. ولی موقع خوردنش تا می تونستیم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. موقع برگشتن گفت مرسی بابت امروز، بعد از اون اتفاق امروز برای اولین بار حس خوبی داشتم و تونستم بخندم. نمی دونست دیروز، دیشب و حتی امروز چه غم بزرگی تو دلم داشتم. دو. وقتی مستاصلی، تقلا می کنی برای اینکه چاره ای پیدا کنی. به هر دری می زنی تا از این وضعیت در بیای. هفته دیگه یه امتحان سراسری از بچه ها می گیرن. برای اینکه بخونن بهشون گفته بودم امروز از اول کتاب تا جایی که درس دادم امتحان می گیرم. بچه ها سرسری گرفته بودن و خوب نخونده بودن. وقتی ورقه ها رو می دادم، تاکید کردم نمره های این امتحان برام مهم و وای به حال اونی که نمرش کم بشه! تو چشمای اکثرشون میشد استیصالو دید. نه چاره ای داشتن، نه به اندازه کافی خونده بودن. وقتی دیدم اکثر سوالاشون خالیه، پنج دقیقه آخر، قبل از جمع ک عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 196 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 1:23

من اونقد مومن نیستم که بگم تک تک واجبات و دونه دونه ی محرمات رو رعایت می کنم یا اونقد دلم پاکه که صدام مستقیم می رسه به خدا. خودم می دونم چه اندازه گناهکارم و تا چه حد ستمکار. واقعا نمی دونم بهشتی که خدا وعده داده یا جهنمش چطوریه!؟ از جهنم خدا نمی ترسم و در آرزوی بهشتشم نیستم، فقط از خدا می ترسم و دلم می خواد انسان خوبی باشم تا دوستم داشته باشه، هرچند تلاشم بی نتیجه باشه. ولی به نظرم نه بهشت و نه جهنم نباید یک مکان باشن. اونا یه حالتن، یه حال و هوا! همون جایی که سه چهار سال پیش برام شبیه بهشت بود حالا شده جهنم. وقتی اونجام حالم خوب نیست. از ثانیه ثانیه هایی که اونجام متنفرم. از جایی که نمی تونم خودم باشم و از بس پشت سرم بد گفتن که یه آدم مزخرف ازم ساختن، یه جوری که کسی ندونه فکر می کنه پلیدتر از من وجود نداره. دارم می رسم به ترس های اول سال. بهشون گفتم من از اینا می ترسم. من از ابروم می ترسم. اینکه به راحتی پشت سرم دروغ بگن. اینکه ابرو واسم نذارن. من نمی تونم مثه اونا باشم، مقابلشون کم میارم. گفتن فکر کن وجود نداره. محلش نذار. نگفتن حالا من محلش نذارم، مگه اون بی خیال میشه!؟ خدایا تو از حال بنده هات آگاهی، مگه نه!؟ تو خدایی.. + بنویس از ما به سکوت و صدا.. بنویس_ چارتار عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 216 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 1:23